صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۷۳۹

۱

بس است روی دلی مشت استخوان مرا

ز چشم شیر فتد برق در نیستانم

۲

ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است

زبان چو برگ توان رفت از گلستانم

۳

نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن

چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم

۴

همین بس است که در آستانه عشقم

اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم

۵

مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب

که مغز می شود از بوی گل پریشانم

۶

اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم

عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم

۷

چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد

اگر گهر نبود من به خاک یکسانم

۸

شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان

که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم

۹

ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است

من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۵۹۸

نظرات