صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۸۴۴

۱

ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم

گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم

۲

بر روی دست باد مرا دست سیر ما

چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم

۳

یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا

خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم

۴

از زندگی است یک دو نفس در بساط ما

چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم

۵

بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما

افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم

۶

چون طفل نی سوار به میدان اختیار

در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم

۷

عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ

در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم

۸

چون سبزه پا شکسته این باغ نیستیم

ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم

۹

گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی

سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم

۱۰

صائب بود ازان لب میگون خمار ما

بیدرد را خیال که مخمور باده ایم

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۶۴۹

نظرات

user_image
یک همکلاسی
۱۳۹۷/۰۴/۱۹ - ۰۰:۴۰:۲۳
سلاممعنی چون طفل نی سوار به میدان اختیار...... چیه؟ اگر امکان دارد یه کم توصیح دهید. سپاس
user_image
حسین،۱
۱۳۹۷/۰۴/۱۹ - ۰۴:۳۹:۵۲
یک همکلاسی جانچون طفل نی سوار به میدان اختیاردر چشم خود سوار ولیکن پیاده ایمکودکان یک سر چوبی را به دست می گیرند که سر دیگرش به صورت شیب دار روی زمین است . هر پا را یک طرف چوب روی زمین می گذارند و می روند ، گویی سوار اسب هستند.می گوید من نیز مانند آن طفلِ نی سوار هستم که گمان می کند سوار اسب است ولی در حقیقت پیاده می رود، به میدان اختیار پیاده بودن ، گویای بی اختیار بودن است. زنده باشی