صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۸۶۶

۱

ما گرچه در بلندی فطرت یگانه‌ایم

صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

۲

دیدیم اگرچه سنگ در او بارها گداخت

ما غافل از گداز درین شیشه خانه‌ایم

۳

در گلشنی که خرمن گل می‌رود به باد

در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم

۴

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را

در زندگی به خواب و به مردن فسانه‌ایم

۵

چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان

در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم

۶

چون زلف هرکه را که فتد کار در گره

با دست خشک عقده گشا همچو شانه‌ایم

۷

دایم کمان چرخ بود در کمین ما

در خاکدان دهر همانا نشانه‌ایم

۸

آنجاست آدمی که دلش سیر می‌کند

ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم

۹

ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست

هرچند آتشیم ولی بی‌زبانه‌ایم

۱۰

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را

ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم

۱۱

در محفلی که روی تو عرض صفا دهد

سرگشته‌تر ز طوطی آیینه خانه‌ایم

۱۲

صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان

آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۶۶۰
دیوان صائب تبریزی (مطابق نسخه دو جلدی ۱۰۷۲ ه. ق، به خاط صائب از مجموعه شخصی) به اهتمام جهانگیر منصور  ج ۲ - صائب تبریزی - تصویر ۴۳۱

نظرات

user_image
سایه های بیداری سایه های بیداری
۱۳۹۰/۰۱/۱۳ - ۱۸:۱۷:۵۲
با عرض سلام و ادب خدمت شما عزیزان :در مصرع دوم از بیت سوم ، چنین به نظر میرسد که اگر کاما ( ، ) را بعد از حرف ( و ) قرار دهیم ، معنی و مفهوم بیت بیشتر نمایان خواهد شد . در مصرع اول ، شاعر از حاصل مرگ و حیات میپرسد و در مصرع دوم خود به آن
پاسخ میدهد :حاصل حیات : در زندگی به خواب حاصل مرگ : به مردن فسانه ایمپس اگر با این دید به بیت مزبور نگاه کنیم ، این چنین خواهد بود :از ما مپرس حاصل مرگ و حیات - در زندگی به خواب و ، به مردن فسانه ایم . متشکرم .
user_image
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
۱۳۹۷/۰۸/۲۱ - ۱۳:۰۴:۲۶
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات رادر زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم . صائبحوض یخ بسته بود . پیرمرد از مجلس فاتحه بیرون زد .کفش های کهنه اش را از کیسه پلاستیکی بیرون آورد . کیسه ی پلاستیکی را باد بُرد ... به کوچه ی پنجم که رسید صدای حمد و سوره رنگ باخته بود ، و صدای کوبه دار یک قالی ، و زنگ دوچرخه ی بچه ها بود که جاندار به نظر می آمد . هوسِ آبگوشت کرده بود . هوسِ لیمو امانی و گوشت ... باغچه ها از برف پر شده بودند . پسرکی داشت کلیات سعدی را ورق می زد . پیرمرد کنار پسرک نشست و به کت سبز کشمشی او خیره شد . یادش آمد که وقتی به سن پسرک بود یکی عین همین کت سبز کشمشی را داشته است ...آهی کشید و بلند شد از پنجره ای که هنوز هم به رنگ آبی تیره بود داخل اتاق را نگاه کرد . برق رفته بود . گوشه ی طاقچه ، گردسوزی را روشن کرده بودند . گردسوز مدام پِت پِت می کرد . دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد . سرش را چرخاند ، و با دقتِ تمام به برف های باغچه نگاه کرد . انگار برف ها برایش آشناتر از باغچه بودند ... صدای چرخ خیاطی می آمد . حدس زد که امروز باید یکشنبه باشد . خوب یادش می آمد که یکشنبه ها زنش چشم هایش را مدام تنگ و پشت هم سوزن چرخ خیاطی را نخ می کرد، و پارگی لباس ها را می دوخت ... شب بود اما پیرمرد دلش صبحانه می خواست . به سمت قالی ها رفت . کُرک های قالی را بو کرد . دلش می خواست دیکته بنویسد . دوست داشت مداد رنگی بتراشد . جوجه اردک بکشد ، جوجه اردک زشت . توتِ قرمز بخورد و دور دهانش را پاک نکند . آب باران در کفش هایش سوراخش برود . به جای کمربند ، بند شیرینی به کمرش ببندد . در خرابه ها سرپا بشاشد . گوجه ی کال گاز بزند و تف کند . از خوش رنگی بال کفشدوزک ها ذوق کند . از دست وزوز مگس ها عصبانی شود ... گردسوز هنوز پت پت می کرد . پیرمرد آماده شد که پالختی روی برف ها بالا و پایین بپرد ، اما هر چه کرد کفش های کهنه اش از پایش در نیامد . صبح شده بود . باد پلاستیک کفش هایش را برایش آورده بود . خودش را دید که دوباره وارد مجلس فاتحه می شود . صدای حمد و سوره می آمد . احمد آذرکمان ـ فشافویه . 21 آبان 97