
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۹۱۰
۱
جان را به دم خنجر قاتل برسانم
طوفان زده خویش به ساحل برسانم
۲
چندان مرو ای جان که من از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل برسانم
۳
موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر
فیضی به لب تشنه ساحل برسانم
۴
صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم
۵
استادگی من نه پی راحت خویش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم
۶
از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت
کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟
۷
مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خویش به منزل برسانم
۸
سرچشمه صحرای جنون زهره شیرست
خود را ز پی نو سفر دل برسانم
۹
از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟
۱۰
کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم
تصاویر و صوت

نظرات