
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۹۴۷
۱
از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم
بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم
۲
راهی که راهزن زد یک چند امن باشد
ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم
۳
ساقی و باده من از سینه جوش می زد
روزی که بود مطرب از نغمه الستم
۴
زان دم که عشق او بست از نیستی میانم
ز نار تازه ای شد احرام هر چه بستم
۵
با دست در کف تن تا در خمار باشم
دارم تمام عالم روزی که نیم مستم
۶
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات
مستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟
۷
از صحبت گرانان در زیر سنگ بودم
جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم
۸
از نوخطان گسستم سررشته محبت
زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم
تصاویر و صوت


نظرات
مظفر محمدی الموتی خشکچالی