صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۹۶۲

۱

همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغم

که چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم

۲

برق در جستن من گو نفس خویش مسوزان

نه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغم

۳

این که پیوسته لبالب بود از باده لعلی

سبب این است که چون لاله نگون است ایاغم

۴

گرچه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالین

می خورد آب ز سرچشمه خورشید دماغم

۵

دل افسرده من گرم نشد از می روشن

مگر از شعله آواز شود زنده چراغم

۶

صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض

نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
دیگر مپرس از من نشان
۱۳۹۸/۰۳/۲۵ - ۱۹:۱۳:۲۲
همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغمکه چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم