
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۰۱۵
۱
تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
۲
راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
۳
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
دولت بیدار باشد دیده بان خویشتن
۴
چون گل رعنا فریب مهلت دوران مخور
در بهاران بگذران فصل خزان خویشتن
۵
چون صدف ناچار اگر باید لب خواهش گشاد
پیش هر ناشسته رو مگشا دهان خویشتن
۶
سرفرو نارد به چرخ پست فطرت، هر که ساخت
از بلندی های همت آسمان خویشتن
۷
ریزه چین خوان من ذرات و من چون آفتاب
از شفق در خون زنم هر روز نان خویشتن
۸
از زبردستان کسی زه بر کمان من نبست
حلقه بیرون بردم از میدان کمان خویشتن
۹
بلبلان افسرده می گردند صائب، ورنه من
تخته می کردم ز خاموشی دکان خویشتن
تصاویر و صوت

نظرات