صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۶۲۰۸

۱

میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن

ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن

۲

گشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستم

که دیدن های رسمی دارد از دنبال وادیدن

۳

جواهر سرمه بینش بود ارباب دولت را

ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن

۴

به شکر این که داری چون سلیمان دست بر خاتم

نمی باید گناه مور بر انگشت پیچیدن

۵

چو دندان ریخت، دندان طمع از زندگی بر کن

که بازی را به آخر می رساند مهره برچیدن

۶

ز جمعیت پریشان گردد اوراق حواس من

بود سی پاره را شیرازه از هنگامه پاشیدن

۷

ز غفلت بر حیات خویش می لرزی، ازین غافل

که گردد زندگانی شمع را کوته ز لرزیدن

۸

چرا آلوده کذب و خیانت می کنی خود را؟

چو بیش و کم نمی گردد حیات از سال دزدیدن

۹

نمی دانند قدر گفتگوی عشق بی دردان

چه لازم در زمین شور صائب دانه پاشیدن؟

تصاویر و صوت

نظرات