
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۲۴۳
۱
اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه من
بپوشد چشمه خورشید را گرد گناه من
۲
ز تسخیر نگاه سرکش او عاجزم، ورنه
عنان برق را در دست می پیچد گیاه من
۳
به این شوقی که من در کعبه مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من
۴
نمی دانم که در خاطر گذر دارد، همین دانم
که بوی سنبل فردوس می آید ز آه من
۵
من لرزنده جان را نشأه می زنده دل دارد
من آن شمعم که دست تاک می گردد پناه من
۶
فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
چو مژگان تو باشد تیر یک ترکش سپاه من
۷
اگر فردا به این سامان عصیان رو به حشر آرم
ترازو را به فریاد آورد بار گناه من
۸
چو مژگان می دهم در چشم خود جا خصم عاجز را
بلند اقبال آن خاری که می روید ز راه من
۹
به هر کس دل گواهی می دهد، دل می دهم صائب
شهادت را به زر نتوان خریدن از گواه من
تصاویر و صوت


نظرات