
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۲۵۸
۱
چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن
نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن
۲
یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن
۳
بگذار از پرده ناموس که سرگرمی عشق
نه چراغی است که پوشیده شود از دامن
۴
همچنان می پرد از بی خبری چشم حباب
گرچه با بحر بود در ته یک پیرهن
۵
هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش
چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟
۶
تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟
نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن
۷
مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است
صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن
۸
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
تصاویر و صوت


نظرات