
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۲۹۵
۱
اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
۲
سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون
۳
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون
۴
نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون
۵
شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!
۶
پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون
۷
چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون
۸
تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟
۹
بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
تصاویر و صوت



نظرات