
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۳۱۲
۱
زهی ز صافی چشم تو چشم جان روشن
نسیم پیش خرام تو بوی پیراهن
۲
ازان همیشه تر و تازه است سنبل زلف
که بی حجاب کند با تو دست در گردن
۳
ز خاک، دست و گریبان به سرو برخیزد
به خاک هر که شود قامت تو سایه فکن
۴
ز برگ لاله این باغ سرسری مگذر
که لیلیی سر مجنون نهاده در دامن
۵
تو کیستی که کنی سر برهنه همچو حباب
در آن فضا که نگردد محیط بی جوشن
۶
به اینقدر که ز دل بر سر زبان آمد
چو آفتاب به گرد جهان دوید سخن
۷
سف رساند خضر را به چشمه حیوان
به مهر، چشم مسیحا شد از سفر روشن
۸
نبرد زنگ ز آیینه دل یعقوب
نسیم مصر سفر تا نکرد از مسکن
۹
جواب آن غزل است این صائب مولوی
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
تصاویر و صوت

نظرات