
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۳۳
۱
بهار شد که ببندند در گلستان را
شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را
۲
هزار بار فزون شمع آسیا کرده است
غبار خاطر من آفتاب تابان را
۳
حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش
عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را
۴
ز ماهتاب بناگوش یار می آید
که شیر مست کند ریگ این بیابان را
۵
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
عبث به جود ستایش کنند نیسان را
۶
چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم
که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را
۷
ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم
نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را
۸
بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب
به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟
تصاویر و صوت


نظرات