
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۵۱۴
۱
بیا که سوخت مرا هجر بی مروت تو
کباب کرد مرا درد و داغ فرقت تو
۲
ازین زیاده توقف مکن که نزدیک است
که جان من سفری گردد از اقامت تو
۳
هر آنچه میرود از دیده گر ز دل برود
چرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟
۴
زم صحبت تو من از عمر کامیاب شدم
کنم چگونه فراموش، حق صحبت تو؟
۵
رسیده بود به لب جان هجردیده من
گرفت دامن جان را امید رجعت تو
۶
چو گریه باده گره در گلوی شیشه شده است
ز بس که هست گلوگیر درد فرقت تو
۷
ز حرف سرد ملامتگران نیندیشد
سری که گرم شد از باده محبت تو
۸
درازتر ز شب هجر، نامه ای باید
که خامه شرح دهد شوق بی نهایت تو
۹
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
۱۰
چو گوی در خم چوگان حادثات افتد
سری که دور شود از رکاب دولت تو
۱۱
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست جدایی کند ز حضرت تو
۱۲
زبان ز عهده تقریر برنمی آید
اگر خموش بود صائب از شکایت تو
نظرات