
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۶۱۹
۱
تا سبزه خط از لب جانان برآمده
آه از نهاد چشمه حیوان برآمده
۲
عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن
یوسف صفت به محنت زندان برآمده
۳
در بزم وصل، داغ تهی چشمی من است
دلوی که خالی از چه کنعان برآمده
۴
داند که من ز دامن صحرا چه می کشم
بر سنگ، پای هر که ز دامان برآمده
۵
آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام
صبح قیامتش ز گریبان برآمده
۶
ما بی توکلیم، وگرنه درین چمن
رزق شکوفه از بن دندان برآمده
۷
چون سبزه ای که در قدم بید بشکند
مژگان من به خواب پریشان برآمده
۸
از داغ عشق، جن و ملک را نصیب نیست
این مه ز مشرق دل انسان برآمده
۹
کی درهم از دم خنک تیغ می شود؟
صائب به سردمهری دوران برآمده
تصاویر و صوت

نظرات