
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۸۰۲
۱
دلربایانه دگر بر سر ناز آمدهای
از دل من چه به جا مانده که باز آمدهای
۲
از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همهجا گرچه به تمکین و به ناز آمدهای
۳
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمدهای
۴
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
۵
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمدهای
۶
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بندهنواز آمدهای
۷
بر دل سوختهام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمدهای
۸
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمدهای
۹
چون نفس سوختگان میرسی ای باد صبا
میتوان یافت کزان زلف دراز آمدهای
۱۰
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخساره آیینه گداز آمدهای
۱۱
نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینهساز آمدهای؟
تصاویر و صوت

نظرات
کسرا
بیگانه