
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۸۲۹
۱
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
۲
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی
۳
می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
۴
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گرچه از خامه بی شق نتراود سخنی
۵
مزه میوه فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
۶
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله من انجمنی
۷
نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
۸
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
تصاویر و صوت

نظرات