
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۶۸۴۷
۱
تو تا ز هستی خود بی خبر نمی افتی
ز خویش مرحله ای پیشتر نمی افتی
۲
ازین جهان و سرانجام آن مشو غافل
اگر به فکر جهان دگر نمی افتی
۳
مساز عیب هنرنمای ذاتی خود را
اگر به وادی کسب هنر نمی افتی
۴
ز چرخ همچو صدف گوهر تو بی قدرست
چرا برون ز صدف چون گهر نمی افتی؟
۵
ستاره تو ازان است زود میر که تو
به بخت سوخته ای چون شرر نمی افتی
۶
عقیق را ز خراش جگر برآمد نام
چرا به فکر خراش جگر نمی افتی؟
۷
اگر ترا رگ خامی نکرده در زنجیر
به پای نخل چرا چون ثمر نمی افتی؟
۸
ز مو به موی تو راه اجل سفیدی کرد
تو شوخ چشم به فکر سفر نمی افتی
۹
هزار گمشده را در نماز می یابی
چرا به فکر خود ای بی خبر نمی افتی؟
۱۰
به پای قافله قطع طریق کن صائب
ز برق و باد اگر پیشتر نمی افتی
تصاویر و صوت


نظرات