
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۸۱
۱
از صفای دل نباشد حاصلی درویش را
نان به خون تر میشود صبحِ صداقتکیش را
۲
نیست غیر از بستنِ چشم و لب و گوش و دهان
رخنهای گر هست این زندانِ پر تشویش را
۳
شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد
بر سرِ نانپاره سگ دشمن بود درویش را
۴
مردمِ کوتهنظر در انتظارِ محشرند
نقد باشد محنتِ فردا مآلاندیش را
۵
آسمانِ سنگدل از خاکِ راهش برنداشت
بر زمین چندان که زد خورشیدِ تابان خویش را
۶
در خورِ پروانهام بزمِ جهان شمعی نداشت
سوختم از گرمی پرواز، بالِ خویش را
۷
صبرکن بر تلخکامیها که آخر روزگار
چشمهسارِ نوش سازد بوسهگاهِ نیش را
۸
از حبابِ خود هزاران چشم در هر جلوهای
میکند ایجاد دریا تا ببیند خویش را
۹
گر به درد آمد دلت از نالهٔ صائب، ببخش
ناله دردآلود میباشد درونِ ریش را
تصاویر و صوت


نظرات