
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۸۳۹
۱
ز راستی نبود خجلتی گشاده جبین را
که نقش راست نسازد سیاه روی نگین را
۲
به پیچ و تاب کمر نیست رحم کوه سرین را
چه غم ز لاغری رشته است در ثمین را؟
۳
چه حاجت است به گلگشت باغ، گوشه نشین را؟
که تنگنای رحم باغ دلگشاست جنین را
۴
ز خانه پدری کی شوند مانع فرزند؟
ز ما دریغ ندارد خدا بهشت برین را
۵
ازان کنم دم مردن نگاه خیره به رویش
که نیست خجلتی از پی نگاه بازپسین را
۶
بغل به شاهسواری گشوده است امیدم
که کرده است تهی صد هزار خانه زین را
۷
رسید هر که درین خاکدان به گنج قناعت
چو مور، زیر زمین برد عیش روی زمین را
۸
خراش درد ز دل می توان به چاره زدودن
اگر به دست توان محو کرد نقش نگین را
۹
تلاش صدر برون کرد ز دل که گرد خجالت
چو آستانه دهد خاکمال، صدر نشین را
۱۰
غبار خط نگرفته است روی سیمبران را
چنان که فکر تو صائب گرفته روی زمین را
تصاویر و صوت

نظرات