
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۸۴۰
۱
ز جوش عشق شود با قوام، شیره جانها
ز عقل پا به رکاب سفر شوند روانها
۲
چرا ز عشق تو پیرانهسر جوان نشوم من؟
که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمانها
۳
مکن اعانت بدگوهران ز سادهدلیها
که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسانها
۴
دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت
تنور سرد بود فارغ از گرفتن نانها
۵
بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود
که همچو (موج) به دریا سپردهاند عنانها
۶
به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی
که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبانها
۷
خط امان بود آزادگی ز آفت دوران
که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزانها
۸
گران شوند سبکها ز خلق تنگ به خاطر
سبک شوند ز میزان حسن خلق، گرانها
۹
عجب که چرخ فراموشکار محو نماید
چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبانها
تصاویر و صوت

نظرات