
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۸۷۵
۱
در شب وصل تو می لرزد دلم چون آفتاب
تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب
۲
هر سری را در خور همت کلاهی داده اند
افسر دیوانگان باشد به هامون آفتاب
۳
هیچ جا در عالم وحدت تهی از یار نیست
نامه هر ذره ای اینجاست مضمون آفتاب
۴
ناخنی خورده است بر دل از هلال ابروی من
زان نشیند از شفق هر شام در خون آفتاب
۵
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب
۶
صائب آن بهتر که گردون ترک بی رویی کند
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
تصاویر و صوت



نظرات
دلارام
بنا
دلارام
دلارام