
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۸۸۶
۱
پا منه زنهار بی اندیشه در جای غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب
۲
بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب
۳
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب
۴
دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب
۵
از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب
۶
از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب
۷
عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب
۸
رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب
۹
ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب
۱۰
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
تصاویر و صوت

نظرات
علی