صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۹۲۰

۱

آیینه شو وصال پری طلعتان طلب

اول بروب خانه دگر میهمان طلب

۲

گلمیخ آستانه عشق است آفتاب

هر حاجتی که داری ازین آستان طلب

۳

ایمن ز طبع دزد شدن عین غفلت است

از صحبت سیاه درونان کران طلب

۴

چون سبزه زیر سنگ حوادث چه مانده ای؟

همت ز دست و بازوی رطل گران طلب

۵

معیار دوستان دغل روز حاجت است

قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب

۶

رویی ز سنگ و جانی از آهن به هم رسان

آنگه بیا و آتش ازین کاروان طلب

۷

دست از خرد بشوی و تمنای عشق کن

خالی شو از دغل، محک امتحان طلب

۸

در ناخن نسیم گشایش نمانده است

ای غنچه همت از نفس بلبلان طلب

۹

خواهی که جای در دل شکرلبان کنی

همت ز کلک صائب شیرین زبان طلب

تصاویر و صوت

کلیات صائب تبریزی از روی نسخهٔ خطی که خود شاعر تصحیح نموده با مقدمه و شرح حال آقای امیری فیروزکوهی از انتشارات کتابفروشی خیام، مقدمه مورخ ۱۳۳۳ شمسی - گردآورنده: ج. آزمون - تصویر ۲۰۸
دیوان صائب تبریزی (مطابق نسخه دو جلدی ۱۰۷۲ ه. ق، به خط صائب از مجموعه شخصی) به اهتمام جهانگیر منصور ج ۱ - صائب تبریزی - تصویر ۲۹۱
دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان؛ غزلیات: الف - ب - تصویر ۴۸۲

نظرات

user_image
سید رشتی
۱۳۹۵/۰۹/۲۲ - ۱۲:۵۴:۰۲
قای شیخ محمد شریف رازی می‌نویسند:روزی در محضر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی رضوان الله علیه بودم، ایشان به مناسبتی از مرحوم ملا محمد اشرفی مازندرانی(1315ق) که قبرش در بابل مازندران به مقبره حجة الاسلام معروف است، یاد فرمود و از مقامات ایشان تعریف فرمودند و مِن جمله از مقام ایشان اینکه به قدری ارتباطشان با مرکز ولایت و منبع وحی و رسالت کامل بود که اگر به آنها پیغامی می‌فرستاد برایش از آن طرف جواب می‌آمد و الشاهد اینکه: وقتی جمعی از اهل بابل به قصد زیارت امام رضا(ع) حرکت می‌کنند که در میان آنها یکی از مقدّسین بابل و مریدهای خاص ایشان بوده و موقع رفتن برای وداع حاجی(قدس سرّه) ، می‌آید و اظهار می‌کند که به مشهد مقدس مشرف می‌شوم، شما را فرمایشی هست؟(مرحوم حاجی اشرفی) می‌فرمایند: «این کاغذ را می‌دهم می‌بری به حضرت رضا(ع) میدهی و جواب آن را گرفته و می‌‌آوری و التماس دعا دارم.»آن مقدس کاغذ را گرفته و با خود فکر می‌کند که جناب حاجی اشرفی مگر متوجه نیست که حضرت رضا(ع)از دنیا رفته، چطور من کاغذ را به حضرت بدهم و جواب بگیرم؟!بالاخره با قافله به سمت مشهد حرکت می‌کند و پس از ورود، با خود می‌گوید که کاغذ حاجی را در ضریح حضرت می‌اندازم. به حرم مشرف شده و کاغذ را میان ضریح می‌اندازد و بزیارت مشغول شده و مدتی که خواسته بود در مشهد توقف می‌کند.وی می‌گوید: شب آخر اقامت در مشهد بقصد زیارت وداع مشرف شده بودم. هنوز پاسی از شب نگذشته بود که چند نفری به صورت فراش و خدّام حرم آمده و مردم را بیرون می‌کنند. من تصور کردم که شاید استاندار یا نایب الحکومة یا شخص بزرگ دیگری می‌خواهد مشرّف شود که حرم را خلوت کنندو لکن کسی معترض من نشد.در جای خود که نشسته بودم مشغول دعا شدم که یک مرتبه دیدم نور زیادی در حرم ظاهر شد و در ضریح گشوده شد و حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا(ع) بیرون آمد و به طرف من تشریف آورند و به کلی قوای من تصرف شده، مات و مبهوت جمال منورش شدم. فرمود: فلانی، به بابل رفتی، سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو:آئینه شو جمال پری طلعتان طلب جاروب کن تو خانه سپس مهمان طلبپس از آن، حضرت به ضریح مراجعت نموده و زوار در حرم ریختند و مانند اول گردید. پس من خودم آمدم و دانستم که حضرت جواب نامه‌ی حاجی را به من مرحمت نموده و فهمیدم که کخ حاجی تا چه اندازه با این خانواده ارتباط دارد. چون مراجعت به بابل نمودم و حاجی را ملاقات کردم، خواستم جواب حضرت را بگویم، که حاجی(قدس سرّه) بر من سبقت گرفته و فرمود: مولایم فرمود:آئینه شو جمال پری طلعتان طلب جاروب کن تو خانه سپس مهمان طلب
user_image
سید علیرضا
۱۳۹۶/۰۷/۲۵ - ۰۹:۰۴:۴۴
-پیوند به وبگاه بیرونیآئینه شو جمال پری طلعتان طلب (حکایت حاجی اشرفی)مرحوم فقید، علامه زاهد حاج ملا محمد بن محمدمهدی معروف به «حاجی اشرفی» از مشاهیر علمای عصر خود به شمار می‌آمد و مولف کتاب قصص العلماء در باره او گفته است که: آن جناب از نیمه شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاری و مناجات با حضرت باری تعالی بوده و به سر و سینه می‌زده تا جایی که هرکس او را می‌دیده خیال می‌کرده که تازه از بیماری برخاسته است.در کتاب کرامات رضویه آمده که:حاج میرزا حسن طبیب گفته است که وقتی من عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام شدم و در آن زمان، مرحوم حاجی اشرفی در وطن اصلی خود -اشرف (بهشهر)- بود و من به جهت امر وصیت‌نامه‌ی خود خدمت آن بزرگوار رفتم؛ آن جناب چون مطلع شد که عازم زیارتم فرمود: هنگامی که خواستی حرکت کنی به من خبر ده . من نیز زمانی که خواستم حرکت کنم نزد آن جناب مشرف شدم.آن مرحوم پاکتی به من داد و فرمود «لَدَی الورود» این نامه را تقدیم حضور امام علیه السلام کن و در مراجعتِ خود جوابش را بگیر و برای من بیاور.من این تکلیف و امرِ او را عامیانه پنداشتم [و با خود گفتم] که چگونه من جواب بگیرم؟ و لذا از آن ارادتی که به آن جناب داشتم کاسته شد؛ لکن بزرگیِ او، مرا مانع شد که ایرادی بگیرم.در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت نمودم، تا اینکه به آستان قدس امام هشتم علیه السلام مشرف گردیدم و نظر به اسقاط تکلیف، پاکت را به ضریح مطهر انداختم .چند ماه هم برای تکمیل زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیر و بیاور از نظرم محو شده بود ، تا اینکه شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم -برای زیارت وداع- مشرف شدم و چون پس از نمازِ مغرب و عشاء مشغول نمازِ زیارت شدم، شنیدم صدای قُرُق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدّامِ آن حضرت، حرم را تنظیف نمایند!.من متحیر شدم که اول شب که وقت بستن در نیست! ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم به غیر از من، در حرم مطهر کسی نمانده است.برخاستم که از حرم بیرون روم. ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالاسر با کمال وقار، قدم می‌زند. چون برابر من رسید فرمود :حاج میرزا حسن! وقتی که به اشرف(بهشهر) رسیدی سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو: آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلبآنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید.من به فکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پیغام داد؟!پس برخاستم و گردش کردم، اما در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که اوضاع حرم به شکل اول است و مردم، در حرم مطهر بعضی ایستاده و بعضی نشسته‌اند و مشغول زیارت و عبادتند.حالِ ضعفی به من روی داد و چون به حال آمدم، از هرکسی که پرسیدم چه حادثه‌ای در حرم روی داد از سئوالِ من تعجب کرد که حادثه‌ای نبوده! تو چه می‌پرسی؟! آنوقت فهمیدم که عالَم مکاشفه ای برای من روی داده بود و عقیده‌ام به حاجی زیاد شد و بر غفلت خود متاثر شدم .پس از آن، از مشهد مقدس حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره به درِ خانه‌ی مرحوم حاجی رفتم تا پیغام حضرت رضا علیه السلام را به او برسانم. چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاج میرزا حسن آمدی؟! قبول باشد. بلی! [و این شعر را خواند:]آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلبافسوس که عمری گذراندیم و -آن طور که باید- تخلیه باطن نکردیم و بعض فرمایشات دیگر نیز قریب به این مضمون فرمود[1].[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج2، ص71 [با اندکی ویرایش]
user_image
سید علیرضا
۱۳۹۶/۰۷/۲۵ - ۰۹:۰۵:۵۴
پیوند به وبگاه بیرونیآئینه شو جمال پری طلعتان طلب (حکایت حاجی اشرفی)مرحوم فقید، علامه زاهد حاج ملا محمد بن محمدمهدی معروف به «حاجی اشرفی» از مشاهیر علمای عصر خود به شمار می‌آمد و مولف کتاب قصص العلماء در باره او گفته است که: آن جناب از نیمه شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاری و مناجات با حضرت باری تعالی بوده و به سر و سینه می‌زده تا جایی که هرکس او را می‌دیده خیال می‌کرده که تازه از بیماری برخاسته است.در کتاب کرامات رضویه آمده که:حاج میرزا حسن طبیب گفته است که وقتی من عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام شدم و در آن زمان، مرحوم حاجی اشرفی در وطن اصلی خود -اشرف (بهشهر)- بود و من به جهت امر وصیت‌نامه‌ی خود خدمت آن بزرگوار رفتم؛ آن جناب چون مطلع شد که عازم زیارتم فرمود: هنگامی که خواستی حرکت کنی به من خبر ده . من نیز زمانی که خواستم حرکت کنم نزد آن جناب مشرف شدم.آن مرحوم پاکتی به من داد و فرمود «لَدَی الورود» این نامه را تقدیم حضور امام علیه السلام کن و در مراجعتِ خود جوابش را بگیر و برای من بیاور.من این تکلیف و امرِ او را عامیانه پنداشتم [و با خود گفتم] که چگونه من جواب بگیرم؟ و لذا از آن ارادتی که به آن جناب داشتم کاسته شد؛ لکن بزرگیِ او، مرا مانع شد که ایرادی بگیرم.در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت نمودم، تا اینکه به آستان قدس امام هشتم علیه السلام مشرف گردیدم و نظر به اسقاط تکلیف، پاکت را به ضریح مطهر انداختم .چند ماه هم برای تکمیل زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیر و بیاور از نظرم محو شده بود ، تا اینکه شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم -برای زیارت وداع- مشرف شدم و چون پس از نمازِ مغرب و عشاء مشغول نمازِ زیارت شدم، شنیدم صدای قُرُق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدّامِ آن حضرت، حرم را تنظیف نمایند!.من متحیر شدم که اول شب که وقت بستن در نیست! ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم به غیر از من، در حرم مطهر کسی نمانده است.برخاستم که از حرم بیرون روم. ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالاسر با کمال وقار، قدم می‌زند. چون برابر من رسید فرمود :حاج میرزا حسن! وقتی که به اشرف(بهشهر) رسیدی سلام مرا به حاجی اشرفی برسان و بگو: آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلبآنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید.من به فکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پیغام داد؟!پس برخاستم و گردش کردم، اما در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که اوضاع حرم به شکل اول است و مردم، در حرم مطهر بعضی ایستاده و بعضی نشسته‌اند و مشغول زیارت و عبادتند.حالِ ضعفی به من روی داد و چون به حال آمدم، از هرکسی که پرسیدم چه حادثه‌ای در حرم روی داد از سئوالِ من تعجب کرد که حادثه‌ای نبوده! تو چه می‌پرسی؟! آنوقت فهمیدم که عالَم مکاشفه ای برای من روی داده بود و عقیده‌ام به حاجی زیاد شد و بر غفلت خود متاثر شدم .پس از آن، از مشهد مقدس حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره به درِ خانه‌ی مرحوم حاجی رفتم تا پیغام حضرت رضا علیه السلام را به او برسانم. چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاج میرزا حسن آمدی؟! قبول باشد. بلی! [و این شعر را خواند:]آئینه شو جمال پری طلعتان طلب / جاروب زن به خانه و پس میهمان طلبافسوس که عمری گذراندیم و -آن طور که باید- تخلیه باطن نکردیم و بعض فرمایشات دیگر نیز قریب به این مضمون فرمود[1].[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج2، ص71 [با اندکی ویرایش] 
user_image
محمد رضا مؤذنیان
۱۳۹۷/۰۵/۱۷ - ۰۳:۰۴:۱۳
مکاشفه ای جالب و قابل توجّه در حرم مطهّرمرحوم حضرت علامه آیت الله آقای حاج سید محمّد حسین حسینی طهرانی (اعلی الله مقامه الشّریف) مکاشفه ای قابل توجّه که در حرم مطهّر رضوی (علیه السلام) برای شخصی بنام مرحوم حاج میرزا حسن معروف به "مُعین الأطبّاء" روی داده است را به تفصیل از روی دست خطّ حکایت کنندۀ آن قضیّه نقل نموده و مرقوم داشته اند: «این قضیّه به طور مسلّم مطابق واقع بوده و بنده آن را عیناً از روی نسخه ای که خود نگارنده تهیّه کرده و (مرحوم) حضرت آیت الله میلانی در اوّل کتاب "دارالسّلام" قرار داده اند حکایت می نمایم» که به شرح زیر است:«در سال بیستم ولادت این بنده (1322 ه.ق) به مصاحبت مرحوم میرزا مسیح صدیق الأطبّاء حامل جنازۀ مرحوم ساعدالدّولۀ تنکابنی به أرض أقدس مشرّف گردیده؛ در مراجعت جناب صدیق الأطبّاء به استرآباد رفته تا کیفیت توقیر (تکریم) از جنازه و انجام خدمت خود را به عرض حضور سپهسالار برسانند.این بنده با سایر همراهان به طهران آمده، بعد از یک سال که مرحوم صدیق الأطبّاء از استرآباد و مازندران و توقّف در تنکابن به طهران آمده به دیدنشان رفتم؛ در ضمت مذاکرات نقل این حکایت نمودند که:حاجی میرزا حسن، طبیبی است در اشرف ، و سابقۀ همدرسی بود فیمابِین من و ایشان در مدرسّ مروی، تا پس از تحصیلات مقدّماتی هردو وارد در طبّ گردیده، من طبیب فوجِ ساعد الدّوله شدم و [با] حاج میرزا حسن حکیم باشی اشرف؛ چند سالی هم مخابراتی و مراسلاتی فیمابِین بوده تا به سبب مسافرتهای متوالی من، در حدود و ثغور مملکت قطع مکاتبه گردید ابداً اطّلاعی از یکدیگر نداشتیم. چون در این سفر از استرآباد به اشرف رسیده متذکّر شدم ولی نظر به اینکه جناب ایشان أکبرُ سنّاً بودند از من ظنّ غالب داشتم بر وفات ایشان، (خود مرحوم صدّیق الأطبّاء، زمان نقل این حکایت، سنّ مبارکشان تقریباً در حدود هفتاد هشتاد می نمود) خواستم از کسان ایشان تفقّدی نمایم گفتند خود حکیم باشی حیات دارند! شرفیاب شده دیدم شیخوخیّت و پیری اندامشان را درهم شکسته، باکمال ضعف و ناتوانی بسر می برند. بعد از آنکه خود را معرّفی و شرح مسافرتم را بیان کردم جناب ایشان به مناسبت فرمودند که: من در سنۀ فلان عازم أرض أقدس شده، قبلاً برای تسویۀ امور و تنظیم وصیّت نامه خدمت مرحوم حجّت الإسلام آقای حاج ملاّ محمّد ـ طابَ مَضجَعُه ـ معروف به حاجی اشرفی شرفیاب شدم، پاکتی به من دادند و فرمودند: این عریضه را لَدَی الوُرود تقدیم حضور حضرت ثامن الحُجَج (علیه و علی آبائه المعصومین و أبنائه الطّاهرین آلاف التّحیّه و الثّناء) نموده، در مراجعت جوابش را بیاور!شنیدن چنین عبارتی از مثل مرحوم حاجی بر من ناپسند آمد، عقاید و ارادتی که نسبت به مقامات آن بزرگوار داشتم به کلّی از دل کاستم و این تکلیف را عامیانه پنداشتم، ولی أبّهت ایشان مانع شد از اینکه ایرادی نمایم؛ در نهایت بی ارادتی از ایشان وداع نموده، به آن آستان ملائک پاسبان مشرّف و عریضه را بر حسب اسقاط تکلیف روی ضریح منّور گذاردم.مدّت چند ماه برای تکمیل زیارت مجاورت گزیده، بالمَرَّة به موضوع حاجی اشرفی و عریضه و جواب بیاور، از نظرم محو گشته، تا شبی که سحر را قصد مراجعت داشتم وقت مغرب برای زیارت وداع مشرّف شده پس از أدای فریضه قیام به نوافل نموده در أثناء نماز زیارت دیدم خدمۀ آن عتبۀ عرش درجه، همگی باش گویان مشغول بیرون کردن زائرین از حرم مطهّر می باشند؛ من متحیّر بودم که اوّل شب چه موقع خلوت کردن ودر بستن حرم است؟! تا نماز من به آخر رسید احدی در حرم و رواقها باقی نمانده، من هم خواستم از جای خود برخیزم و بیرون روم در حین حرکت بزرگواری را دیدم در نهایت عظمت و جلالت از بالای سر ضریح منوّر با کمال وقار می خرامیدند، چون موازات من رسیدند فرمودند: حاج میرزا حسن وقتی رفتی به اشرف، سلام ما را به حاجی اشرفی برسان و به ایشان عرض کن:آئینه شو جمال پَری طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس میهمان طلبچون آن فرمایش را فرمودند از محاذات من گذشتند و به جانب دیگر ضریح منوّر از نظرم غائب شدند.من متفکّر بودم که این شخص عظیم الشّأن جلیل القدر کیست که مرا بإسمه مخاطب و چنین پیغامی برای حاجی اشرفی داده اند؟! هرچه گردن کشیدم کسی را ندیدم، از جای خود برخاسته در اطراف حرم گردیم احدی را نیافتم، همین طور که مشغول تفحّص بودم ملتفت شدم که اوضاع حرم ابداً تغییری نکرده، هرکس در هرجا ایستاده یا نشسته بوده به همان حال باقیست!مدّتی از خود بی خود گشته حالت ضعف و إغمائی دست داده، خیلی پریشان شدم؛ چون قدری به خود آمدم از هرکس پرسیدم این وقت چه حادثه ای در حرم محترم روی داده از دهشت و سؤال من تعجّب می کردند و معلوم شد عالَم مُکاشفه بوده برای من دست داده؛ زائداً علی ماکان بر عظمت و علوّ مقام آقای حاجی (اشرفی) عقیده مند و از بی قَدری خود متأثّر شدم.سحر همان شب حرکت نموده بی قاصد و خبر پس از چند روز وارد اشرف شده مستقیماً رفتم درب بیت اشرف حضرت حجت الإسلام آیت الله اشرفی تا جواب کاغذ و پیغام حضرت را به جانبش برسانم. به محض آنکه دقّ الباب کردم صدای مبارک آقای حاجی از میان خانه بلند شد، با نداشتن هیچ سابقه از ورود من به طریق اخبار غیب فرمودند: حاج میرزا حسن آمدی؟ قبول باشد بلی: آئینه شو جمال پَری طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب افسوس که عمر را گذرانیدیم و به نحوی که باید تجلیۀ باطن ننمودیم!بعضی فرمایشات دیگر هم قریب به همین مضامین حاجی اشرفی به حاجی میرزا حسن فرمودند و مرحوم صدّیق الأطبّاء نیز بیان کردند ولی بنده فراموش نموده ام عین آن کلمات را.نظر به ناز و تکبّر به اهل راز مکن که بار یافتگان حضور پادشـهندپس از فوات رَیعانِ شباب و اتلاف اوان جوانی و بلوغ به خمسین (پنجاه سالگی)، و حرمان از نتایج زندگانی و تهی دستی از فوائد عوائد، و خسران در این سرای فانی، و تضییع عمر گرانبها به متابعت هواهای نفسانی، و تهاجم عساکر مرگ با ضعف قوای روحانی، هرچه در خود نگریستم متاعی نیافتم، و سوای ظلم به نفس عملی نداشتم؛ در نهایت مسکنت و نیازمندی متمسّک شدم بدین عنایت بزرگانِ دین، و هُداة راشدین، و اساطین از علماء عاملین، و مُذعنین به مقامات و شئونِ معصومین، و مروّجین شریعت غرّای خیر المرسلین، و حُماة از أمناء امامیّه، و مقلّدین حضرات إثنا عشریّین ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ من جمله این حکایت را که حقیقتاً دلیل بر کمال حاجی اشرفی ـ أَنار الله بُرهانَه ـ می باشد؛ به کلّی مستور بوده نشر آن را به شرح مسطور، وسیلۀ مهمّی برای خود قرار داده و تذکرهً برسبیل یادگار تقدیم حضور محترم خوانندگان از إخوان مؤمنین خود نموده، و حفظ این ورقه را از محو یا پاره شدن مسئلت می نمایم! و أنا العبدُ الذّلیل المُذنب العاصی، غلامعلی سالک طهرانی، الشّهیر بفخر الأُدباء، غُفِرَ ذُنوبُه و سُتِرَ عُیوبُه! ربّنا فَاغفر لَنا ذنوبَنا و کفِّر عنّا سیِّئاتِنا و توفّنا مع الأبرار! محلّ دو امضای نگارنده »[زیارت و عنایات رضوی (علیه السّلام) بخش دوم فصل اول حکایت دوم، به نقل از مطلع انوار، ج 1، ص 151]
user_image
محمد رضا مؤذنیان
۱۳۹۷/۰۵/۱۷ - ۰۳:۰۶:۲۲
با سلامنام قدیم شهر بابل در استان مازندران اشرف بوده است نه بهشهر. با تشکر
user_image
روح الله
۱۳۹۸/۰۴/۲۲ - ۲۲:۵۱:۳۳
با سلام و ادباشرف نام قدیم بهشهر می باشد. از آنجائی که بهشهر پایتخت تابستانی شاه عباس صفوی بوده و عمارت هایی هموچون صفی آباد و عباس آباد را در آن بنا نهاده است نام این دیار را اشرف که نام همسرش بود گذاشت.