صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۹۷۰

۱

عاشق پروانه مشرب را چه پروای سرست؟

رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست

۲

خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند

چین ابروی غضب شیرازه دردسرست

۳

خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه

از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست

۴

روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی

ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست

۵

از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم

ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست

۶

می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن

شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست

۷

می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب

بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست

۸

از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب

ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست

۹

درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند

التفات عام، بسیار از تغافل بدترست

۱۰

هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت

هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست

۱۱

پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است

گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست

۱۲

علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار

چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست

۱۳

روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش

پسته چون از پوست می آید برون در شکرست

۱۴

مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی

تا به دامان قیامت دختر رز دخترست

۱۵

صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است

ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست

۱۶

بال پرواز مرا بسته است موج آرزو

شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست

۱۷

حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست

طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست

۱۸

در دهانش خنده شادی سراسر می رود

هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست

۱۹

این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد

قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست

۲۰

گرچه یکدست است افکار جهان پیمای او

این غزل از جمله اشعار صائب بهترست

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی  - به کوشش محمد قهرمان، ج ۲ (غزلیات: ت ـ خ) - صائب تبریزی - تصویر ۳۴

نظرات

user_image
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
۱۳۹۸/۱۱/۱۱ - ۰۷:۲۷:۱۸
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند . صائبغروب بود و خیابان هنوز برفی . یک جفت کفشِ قرمزِ زنانه کنارِ سطلِ آشغال افتاده بود ؛ یک جفت کفشِ قرمزِ مجلسیِ سالم . سگی آن اطراف زوزه می کشید . فکر آن یک جفت کفش از سَرم بیرون نمی رفت . کفش ها را باید به عمد ، درونِ سطلِ آشغال نینداخته باشند تا شاید یکی بَرِشان دارد . کفش هایی که شاید یادآورِ خاطراتِ بدی برای یک زن بوده که آن ها را دور انداخته است . برف تندتر شده بود و زوزه هایِ آن سگ نامنظم تر . داشتم به خاطراتِ بَدی فکر می کردم که تا کنارِ سطلِ آشغال می تواند بیاید ولی درونِ سطلِ آشغال نه . آیا هم زمان که خاطراتِ بَد فشار می آورد می توان به بخششِ یک چیزی فکر کرد که تحریک کننده یِ یک حسِ تلخ است ؟ البته شاید هم صاحبِ آن کفش هایِ قرمز مُرده بوده و بستگانش خواسته اند آن ها را به این شکل به معرضِ بخشش بگذارند . سفیدیِ برف داشت کم کم از قرمزیِ کفش ها می کاست . آن سگ هم انگار چیزی برای خوردن گیر آورده بود که صدایش در نمی آمد . فکرِ سمجی بود فکر کفش هایِ قرمزِ برفی ؛ فکر کفش هایِ زنانه یِ برفی ؛ فکر کفش هایِ مجلسی برفی ؛ فکرِ کفش هایِ سالم دور انداخته شده . شاید اگر آن کفش هایِ سالم ، مردانه بود این قدرها به آن فکر نمی کردم . یعنی کسی که آن کفش ها را برمی دارد به سرنوشت پیشینِ آن ها اهمیت خواهد داد ؟ راستش من دل رفته یِ پرسش هایِ بی
پاسخم . تنیدن در پرسش هایِ بی
پاسخ برای من شبیهِ راه رفتن رویِ سنگریزه هایِ یک ریلِ متروک است طوری که پاهایم از راه رفتن هایِ طولانی روی آن ها زُق زُق کند . من همیشه از خستگی هایِ پیاده روی رویِ سنگریزه هایِ بین ریل ها کیفور می شوم . همان ریل هایی که تا دورها کشیده شده اند .دورهایی که ریل ها ، به ویژه ریل هایِ متروک ، نشان من می دهند مثل خیلی از کارهای نیمه تمامِ من است که من هوسْ هوسْ گذاشته ام نیمه تمام بمانند . مثل آن مصراعی که هفت هشت سالِ پیش سرودم و هیچ وقت نخواستم حتی یک بیت بشود چه برسد به غزلی ، چیزی .