
سعیدا
شمارهٔ ۱۹۹
۱
از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح
از شب و از روز خود مهر بریده است صبح
۲
بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد
پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح
۳
فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من
شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح
۴
از حرکات فلک وز سکنات زمین
صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح
۵
خنجر عریان کیست بر جگر آسمان
شام فرورفته بود باز کشیده است صبح
۶
چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام
روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح
۷
قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست
نیم شب از دست او می نکشیده است صبح
۸
بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت
خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح
۹
ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش
خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح
۱۰
این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او
گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح
نظرات