
سعیدا
شمارهٔ ۲۱
۱
مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا
که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا
۲
چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار
که استخوان نکند صید خود همای مرا
۳
غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب
که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا
۴
چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن
بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا
۵
اگرچه کشت مرا ناوک نگاه تو لیک
ستان ز لعل لب خویش خونبهای مرا
۶
به زور باده گشا هر گره که هست مرا
به روی آب بزن نقش بوریای مرا
۷
زیاده ده دو سه ساغر ز خود خلاصم کن
به آب و خاک خرابات زن بنای مرا
۸
به آن امید سعیدا شبی به روز آورد
که این غزل برساند به او دعای مرا
نظرات