
سعیدا
شمارهٔ ۲۴۰
۱
عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
۲
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
۳
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
۴
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
۵
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
۶
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
۷
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
۸
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
۹
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
۱۰
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
نظرات