
سعیدا
شمارهٔ ۲۴۹
۱
چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد
تمام ناشده نازش [نیاز] می آرد
۲
بغیر نخوت حج، حاجی بیابانگرد
دگر چه تحفه ز راه حجاز می آرد
۳
در این سراچهٔ بازیچه، می ندانم کیست
که هر زمان ز خودم برده باز می آرد
۴
چو در عرق گل رخسار شعله ریز شود
چو شمع، جان مرا در گداز می آرد
۵
چه عشوه غمزه چه ناز و کرشمه از هر سو
جداجدا به دلم ترکتاز می آرد
۶
نگاه چشم تو ما را به گفتگو آورد
که باده بر سر افشای راز می آرد
۷
خیال قامت او چون رسد به یاد، مرا
پی کشیدن آه دراز می آرد
۸
چه همت است سعیدا به عشق، بالا دست
که جغد می برد و شاهباز می آرد
نظرات