سعیدا

سعیدا

شمارهٔ ۲۵۹

۱

کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد

تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد

۲

جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا

که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد

۳

می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن

ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد

۴

دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟

که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد

۵

باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند

می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد

۶

از برای دم آب و لب نان با مردم

می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد

۷

وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن

گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد

۸

گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت

بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد

۹

دست می باید و طالع که سعیدا برسد

ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد

تصاویر و صوت

نظرات