
سعیدا
شمارهٔ ۳۸۹
۱
پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش
شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش
۲
تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی میکنیم
خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش
۳
آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند
در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش
۴
نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است
جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش
۵
چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد
دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش
۶
کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت
بیقراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش
نظرات