
سعیدا
شمارهٔ ۴۲۰
۱
بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ
خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ
۲
در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما
خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ
۳
وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم
زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ
۴
آدمی با این فراست قابلیت را سزاست
مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ
۵
خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را
سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ
نظرات