
سعیدا
شمارهٔ ۴۷۷
۱
ز دست رفتم و امید دستیار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
۲
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
۳
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
۴
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
۵
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
۶
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
۷
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
۸
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
۹
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
نظرات