سعیدا

سعیدا

شمارهٔ ۵۱۸

۱

به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان

بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان

۲

اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید

چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان

۳

مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم

خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان

۴

غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان

قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان

۵

چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش

سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان

۶

مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را

که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان

۷

مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر

که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان

۸

چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را

ز خوبان بلاانگیز خالی دیده‌ای میدان؟

۹

بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود

سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟

تصاویر و صوت

نظرات