سعیدا

سعیدا

شمارهٔ ۵۴۳

۱

چه هشیار است در انداز چشم می پرست او

که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او

۲

هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان

که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او

۳

دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان

ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او

۴

چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش

که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او

۵

یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم

که تا محشر نمی آید به خود مست الست او

۶

از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت

دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او

۷

سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت

ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او

تصاویر و صوت

نظرات