سعیدا

سعیدا

شمارهٔ ۵۴۵

۱

به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو

جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو

۲

به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم

که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو

۳

اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی

دهانی کرده اند امروز مردم از زبان تو

۴

فلک کی می تواند شرح الوان نعم کردن

که یک پیچی است و اگر دیده از دستار خوان تو

۵

معانی را ز جیب غیب با این پاک دامانی

کشیده در طلسم صورتش سحر بیان تو

۶

تو را در خواب می دیدم که خورشید آمدم بر سر

گشودم چشم و از بی طاقتی کردم گمان تو

۷

بجز اقلیم ملک دل نمی تازد دگر جایی

که غیر از دل نمی گنجد غم صاحبقران تو

۸

نباشد خاطر جمعی سراسر در جهان کس را

نروید جز گل آشفتگی در بوستان تو

۹

مذاقم را به انده دایه می پرورد و می گفتم

نشیند لذت غم تا به مغز استخوان تو

۱۰

بیا و کافرم کن وانگهان زن تیغ بر فرقم

گذشتم از سر ایمان و جان خود، به جان تو

۱۱

نه در وصلت قرار و نی به هجرت صبر و تمکینی

سعیدا کرده ام در هر دو حالت امتحان تو

تصاویر و صوت

نظرات