صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۰۰

۱

عشقم چنان ربود که از جان و از تنم

در حیرتم که پرتو عشقست یا منم

۲

گفتم که دست گیردم آن طره بتاب

گر دید بند پایم و زنجیر گردنم

۳

گویند رخت گیر و برو از دیار یار

غافل که دست عشق گرفتست دامنم

۴

بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست

عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم

۵

خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری

بین قد خود معاینه در چشم روشنم

۶

از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق

و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم

۷

ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق

تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم

۸

بگریختم ز جور فلک در پناه یار

منت خدای را که بلندست ماء/منم

۹

پرواز میکند بهوای صنوبری

مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم

۱۰

آن طائرم که روح قدس در فضای قدس

گسترده بی مصادمه دام ارزنم

۱۱

هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق

ایندولتی که گشته خرابات مسکنم

۱۲

دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست

این دشت را شبان بیابان ایمنم

۱۳

مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ

ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم

تصاویر و صوت

نظرات