صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۰۳

۱

چو گذشتم از علایق به جهان جان گذشتم

رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم

۲

بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت

بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم

۳

منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت

که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم

۴

چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت

بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم

۵

بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم

بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم

۶

سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم

که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم

۷

من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون

پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم

۸

ننهند وقر در فقر مکانت مکان را

ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم

۹

من و لا مکان توحید و تصرف ولایت

همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم

۱۰

ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را

که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم

۱۱

نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم

که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم

۱۲

بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم

ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم

۱۳

نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من

بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم

۱۴

من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش

که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم

۱۵

نشدم مقید کون صفای مطلقم من

که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم

تصاویر و صوت

نظرات