صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۱۰

۱

یار در چشم و من دلشده خون می‌گریم

دوست در خانه من از شهر برون می‌گریم

۲

دیده ابر که می‌بارد و جویی که رود

کاش دیدی که من شیفته چون می‌گریم

۳

کشتزار فلکی سبز ز باران منست

بی‌بهار تو من از ابر فزون می‌گریم

۴

همه گریند که گیرند ره هشیاری

من سودازده از عشق جنون می‌گریم

۵

سوخت آن گونه که خاکستر من داد به باد

زآتش این فلک آینه‌گون می‌گریم

۶

پست کرد این تن خاکی دل افلاکی من

مرغ بالایم از اندیشه دون می‌گریم

۷

عمرها رفته و من بی‌خبر از گنج حضور

گنج ظاهر شده از شرم کنون می‌گریم

۸

دیده و دامن و اطراف من از خون شده لعل

دیرگاهی‌ست که بی‌لعل تو خون می‌گریم

۹

در ره عشق بسی مرحله طی کرده و باز

عقباتیست که بی‌راهنمون می‌گریم

۱۰

دل من جو شد و دریا شد و آرام گرفت

باز می‌جوشم و در عین سکون می‌گریم

۱۱

به هلالی که نمود ابروی آن ماه و نمود

رخ و بالای مرا زرد و نگون می‌گریم

۱۲

تو صفا را به برای قافله‌سالار ثبات

که من از توسن ایام حرون می‌گریم

تصاویر و صوت

نظرات