صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۲۶

۱

دور عشقست گر ای نطقه دل خون باشی

به ازانست کزین دایره بیرون باشی

۲

نبرد ره دل آباد بگلگونه غیب

ای خوش آندم که خراب از می گلگون باشی

۳

ای نیاورده بکف دامن دولت در فقر

گرد ره باش که تاج سر گردون باشی

۴

پای بر عرش حقیقت ننهی ایکه بعقل

صاحب دستگه هوش فلاطون باشی

۵

عاشقان را بصلاح و حکم عقل چکار

مصلحت دید من آنست که مجنون باشی

۶

ای شه ملک ترا دولت درویش بدست

نیست گر صاحب گنجینه قارون باشی

۷

گر شوی خاک گدای در میخانه عشق

مالک ملک جم و گنج فریدون باشی

۸

چند در چون و چرائی تو و در بند خودی

بیخودی خوی کن ای خواجه که بیچون باشی

۹

نتوانی که زنی رایت اقبال بچرخ

تو که وابسته این گنبد وارون باشی

۱۰

کس بافسون و به افسانه نشد محرم راز

ایکه در عالم افسانه و افسون باشی

۱۱

گر دو صد سال کنی سلطنت ایدل بنشاط

می نیرزد بیکی لحظه که محزون باشی

۱۲

مگر از لشکر اندوه چه دیدی در روز

که نخوابیده و در فکر شبیخون باشی

۱۳

نبری جان که تو دیوانه و طفلند عوام

هم مگر معتکف دامن هامون باشی

۱۴

کوه را سیل تو چون کاه برد بر سر آب

مگر ای چشم صفا لجه آمون باشی

تصاویر و صوت

نظرات