صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۳۰

۱

در ارض سما نبود آن دلبر هر جائی

منزل نکند الا در سینه سودائی

۲

در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی

با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی

۳

در هیچ سری نبود کز او نبود سری

با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی

۴

مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی

از خلق بود پنهان با این همه پیدائی

۵

پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد

این گوهریان جویند از مردم دریائی

۶

دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت

بینائی ما پنهان در پرده دانائی

۷

بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم

در عقل سبک سنگی با عشق شکیبایی

۸

ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن

بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی

۹

آرایش هر محفل زان روی نکو باشد

ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی

۱۰

گر پرده منم بردار از روی که ابرستی

خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی

۱۱

پژمانم و رنجورم از شدت مخموری

ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی

۱۲

از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل

باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی

تصاویر و صوت

نظرات