صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۳۱

۱

عیسی عشق ندارد سر درمان کسی

جان کسادست بسی او نخرد جان کسی

۲

آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن

نبود در سر بشکستن پیمان کسی

۳

عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات

او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی

۴

نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست

بنده سلطنت فقر بفرمان کسی

۵

همه اشکال من از وصل شد و این عجبست

که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی

۶

دی خط سبز کسی داد بمن خط امان

برد امروز دلم زلف پریشان کسی

۷

که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات

گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی

۸

لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود

گونه و سلسله غالیه افشان کسی

۹

گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق

کی گذارد که بماند سر و سامان کسی

۱۰

خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست

هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی

۱۱

ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا

نرود تا نکشد یار بمیدان کسی

۱۲

شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب

که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی

۱۳

میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست

نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی

۱۴

دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا

میهمان دل خویشم به سر خوان کسی

تصاویر و صوت

دیوان اشعار حکیم صفای اصفهانی به کوشش احمد سهیلی خوانساری - حکیم صفای اصفهانی - تصویر ۲۹۹

نظرات