صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۳۲

۱

مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری

دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری

۲

انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم

درون سینه تنگم سر دارست پنداری

۳

شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم

صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری

۴

دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر

باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری

۵

ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی

دل من بارگاه نور انوارست پنداری

۶

دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک

سر سودائی من چرخ دوارست پنداری

۷

سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید

بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری

۸

تن من وادی و داود این وادی دل عاشق

زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری

۹

شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی

فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری

۱۰

چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش

دل من در میان شعله نارست پنداری

۱۱

نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش

مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری

۱۲

زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر

سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری

۱۳

توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من

دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری

۱۴

صفا را غوص دل از گنج دولت کرد مستغنی

مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری

تصاویر و صوت

نظرات