صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۱۷

۱

مملکت شاه عشق جز دل درویش نیست

دل بطلب کائنات مملکتی بیش نیست

۲

بگذرد از خویشتن در طلب روی یار

هر که بجانان رسید معتقدی بیش نیست

۳

عشق بود کیش ما دولت اینست و بس

کافر بیدولتست آنکه درین کیش نیست

۴

در نظر هوشیار نیست عیان غیر یار

این سخن آشکار در خور تفتیش نیست

۵

طالب دیدار دوست کی نگرد پیش و پس

در دل صاحبدلست در پس و در پیش نیست

۶

در تو اگر نیست دل منکر دلبر مباش

این دل مرد خداست جای بد اندیش نیست

۷

گر دل بریان خوری زن در بیدولتان

بر سر خوان فنا جز جگر ریش نیست

۸

سر که از او هوش زاد همقدم ابلهان

دل که از او نوش زاد منتظر نیش نیست

۹

خلق تبه کارشان کاسد بازارشان

رونق جذوارشان بیشتر از بیش نیست

۱۰

خائف ترسد ز میر ورنه چه ترسی ز مرگ

سیر الی المنتهی است عالم تشویش نیست

۱۱

ظالم در این دیار هیچ نکرده گذار

گرگ در این مرغزار بر اثر میش نیست

۱۲

بی بصر و زشت خوست هر که نه بنیای اوست

مرده بی آبروست هر که تجلیش نیست

۱۳

موت دم نقد ماست ملکت شاه صفاست

منبت فضل خداست دوزخ درویش نیست

تصاویر و صوت

نظرات