صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۳۴

۱

نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست

تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست

۲

بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران

بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست

۳

چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق

که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست

۴

سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ

که خضر آب بقا خط یار آینه روست

۵

که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار

چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست

۶

مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس

پدید حال دل از زلف یار موی بموست

۷

گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر

بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست

۸

قدم بروز جوانی خمید و این اثریست

زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست

۹

بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز

سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست

۱۰

تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش

بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست

۱۱

هزار زخم بدل میزنی و با خبری

که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست

۱۲

تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا

بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست

تصاویر و صوت

نظرات