صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

شمارهٔ ۴۹

۱

جهان و هر چه درو هست پیش مردم راد

بود بساط سلیمان که هست در کف باد

۲

جم و قباد توئی باش خاک اهل نظر

که خاک اهل نظر افسر جمست و قباد

۳

شدست دانش و دادای ملک تو آب و گلی

که مرد کسری و بر جای ماند دانش و داد

۴

بکوی عشق شد آباد هر که گشت خراب

که کائنات خرابست و کوی عشق آباد

۵

تو پای بند غمی غم سرشته با گل تست

کسیکه صاحب دل اوست در حقیقت شاد

۶

نهاد روشن خورشید را فسانه شمرد

دلی که رست ازین خاکدان تیره نهاد

۷

مقیدی بخرابات عشق رو که ملک

مقیدست و خراباتیان عشق آزاد

۸

بجو ز پیر خرابات سر شاهد غیب

که صورتند نکویان خلخ و نوشاد

۹

تو شاهباز بلند آشیان عرش دلی

بگل نشسته میالای پر به لای و به لاد

۱۰

ب آب میکده بنیاد عمر دار قوی

دلا که هشته بر آبست عمر را بنیاد

۱۱

بجز دلم که ز بالای دوست رسته ندید

کسی صنوبر موزون که روید از شمشاد

۱۲

ز سنگ و روی گذر کرد آتش دل من

بسینه آنکه تو داری دلست یا پولاد

۱۳

ب آفتاب صفا آسمان بیهده گرد

کشید پرده که از دست آسمان فریاد

۱۴

گشاد بر دل من عشق او دریچه غیت

خداش خیر دهاد آنکه این دریچه گشاد

تصاویر و صوت

نظرات