صفی علیشاه

صفی علیشاه

بخش ۱۳۷ - حکایت

۱

مریدی خواست از پیری اجازت

که در کوهی کشد چندی ریاضت

۲

در آن مغازه روی دید ماری

گرفت او را بدست از اختیاری

۳

گزیدش مار و بردندش به تدبیر

ز بیم مرگ او را جانب پیر

۴

بگفتش پیر عقلت از چه شدپست

که بگرفتی تو مار خفته بردست

۵

بگفتا از تو بشنیدم که اشیاء

همه حقند در پنهان و پیدا

۶

بکف زانرو گرفتم اژدها را

که با خود آشنا دیدم خدا را

۷

بگفتش پیر حق در صورت قهر

اگر بینی ازو بگریز صد شهر

۸

بصورتهای لطفی سوی او رو

ز صورتهای قهرش بر حذر شو

۹

چوبی هر صورتش دیدی معادل

ترا سر حقیقت گشته حاصل

تصاویر و صوت

نظرات