
صفی علیشاه
شمارهٔ ۱۳
۱
یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد
۲
زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق
هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد
۳
حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود
بس خنده بزیر لب از این ما حضرم کرد
۴
سیلاب سر شکم بخرابی نبرد دست
زان چشم بلاخیز که زیر و زبرم کرد
۵
دیوانه صفت در خم آنزلف چو زنجیر
پیچیدم و از کون و مکان در بدرم کرد
۶
باکس نتوان گفت مگر دیده کند فاش
کاری که بدل غمزه بیداد گرم کرد
۷
آمد به عیادت سر بیمار خود او لیک
بر وعده دیدار دگر جان بسرم کرد
۸
از رهن می این بار صفی خرقه چو بگرفت
اتش زد و صوفی صفتی را سپرم کرد
۹
کس خرقه بمی رهن نمیکرد از این پیش
در میکده زین کار مغی معتبرم کرد
نظرات