
صفی علیشاه
شمارهٔ ۲۲
۱
دو چشم مست تو برشان یکدگر گوهند
که رهزن دل و دین از اشاره و نگهند
۲
کمان کشیده بدل بستی ار که ره چه عجب
که ابروان تو هر یک حریف صد سپهند
۳
مگیر خورده خدارا بعقل و دانش من
که ذکر زلف تو چون رفت این و آن تبهند
۴
چو لعبتی تو نگارا که گلرخان جهان
به پیش روی اصیلت براستی شبهند
۵
من از غمت نه ببیتالحزن نشستم و بس
چه یوسفان که ز عشق رخت اسیر چهند
۶
به آن امید که گیرند دامن تو کف
نشسته بر سر راهت شهان چو خاک رهند
۷
زجان سبوی خراباتیان کشند بدوش
ببوی وصل تو آنان که یار خانقهند
۸
بغمزه تو سپردم روان و دل بلبت
بخون این دو گواهند و خویش بیگنهند
۹
مکن ملامتم ار ره مقصدی نرسید
که دام راهروان آن دو طره سیهند
۱۰
صفای عشق صفی از حریم میکده جو
که ساکنان درش نور بخش مهر و مهند
نظرات