
صفی علیشاه
شمارهٔ ۲۶
۱
چو آندو زلف شب آسا حجاب مه گردد
چه روزها که در آن سال و مه سیه گردد
۲
چه جای رندی و تقوی کز آن دو چشم خمار
خراب کار خرابات و خانقه گردد
۳
فقیه شهر که گفت از تباه کاری ما
ندیده خال تو کایمان کجا تبه گردد
۴
بسر کلاه چو گرداند از خود آرائی
گذشته کار دل از کار تا گله گردد
۵
گره ز طره به مگشا و ره ز خط به مبند
که دل اسیر تو بیلشکر و سپه گردد
۶
دل ار که رفت ز دنبال چشم او چه عجب
که پیش رفتن آن چشم دل ز ره گردد
۷
کجا توان دل و دین داشت ز اختیار نگاه
که بیخود این همه زان گردش نگه گردد
۸
جز آن دو چشم که بر خون ما گواهی داد
ندیده کس که به خون قاتلی گره گردد
۹
پناه دل بز نخدانش زان دو طره گرفت
رضا که دید که زندانئی بچه گردد
۱۰
ز راه دانه خال تو برد آدم را
سزد که ضامن ابلیس در گنه گردد
۱۱
صفی پیر مغان سر سپرده و تاج گرفت
گدای میکده زیبد که پادشه گردد
نظرات